به نام خالق زیبایی ها
امروز می خواهم داستان طلبگی خود را برایتان تعریف کنم داستان عجیبی که مسیرزندگی مرا تغییر داد.
همه چیز از آنجایی شروع شد که من سوم دبیرستان بود.اصولا دختر درس خوان و مثبتی بودم که رویاهای بزرگی در سر داشت.همیشه در آرزوی رفتن به دانشگاه افسری بود.ولی این آرزویی بود محال زیرا مادرم طاقت دوری تنها فرزندش را نداشت و از آنجایی که شهرما با تهران فاصله زیادی داشت پس هیچ وقت موافقت نمی کرد شاید هم حق داشت من تنها فرزندش بود و جدایی از من برایش دشوار بود. ولی آن زمان من نمی توانستم آینده ی دیگری را برای خودم تصور کنم.
روزی از روزها در مدرسه قرار شد یک نفر از حوزه برای تبلیغ بیاید.ولی سر کلاس ما آمدبرگه هایی در دست داشت و شروع به توضیح اجمالی راجبه حوزه کرد.ولی از آنجایی که من اصلا در وادی این حرف ها نبودم زیاد به حرف هایش گوش ندادم.در آخر برگه هایی را بین بچه ها پخش کرد و رفت.همین که از در خارج شد بچه ها برگه ها را در سطل ریختند.در همین حین یکی از آن برگه ها راهش را کج کرد و کنار سطل افتاد و چند ثانیه بی اختیار چشمم به آن افتاد.نمی دانستم چرا ولی نیرویی مرا به سمت آن کاغذ می کشاند.در آخر به سمت سطل رفتم و کاغذ را در جیبم گذاشتم.
روزها از پی هم رفت و با نزدیک شدن به تمام شدن زمان تحصیلم در دبیرستان.مخالفت ها برای رفتم به دانشگاه افسری افزایش پیدا کرده بود و آمدن خواستگار هم قوز بالای قوز شده بود.یک روز که ناراحت و دلگیر بودم آن کاغذ را پیدا کردم و ناخودآگاه نظرم به اسم رویش جلب شد.حوزه حضرت نرجس…دوباره آن خس عجیب به سراغم آمد.تصمیم گرفتم سری به آنجا بزنم.از آنجایی که دیگر این حوزه در شهر خودمان بود مادرم هم مخالفتی نگرفت با هم به آنجا رفتیم.فضای گرم صمیمی آنجا حس خوبی را به من منتقل می کرد.و این گونه بود که پای من به خانه ی امام زمان (عج) باز شد.
شاید اگر آن برگه ی کاغذ مانند بقیه درون سطل می افتاد همه چیز تغییر می کرد.شاید هم کسی هوای مرا داشت که این مسیر را پیشرویم گذاشت.کسی که همیشه مثل خورشید پشت ابر وجودش پر از نعمت های نادیدنی ست.