به نام یگانه بی همتا خالق مدبر تنها
نور درخشنده دهان قاريان
اميرالمؤمنين علي ـ عليه السّلام ـ ميفرمايد: روزي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ لشكري را به سوي قومي از كفار كه در نهايت عداوت با مسلمين بودند، گسيل داشت. چون خبري از آنها نرسيد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: اي كاش كسي بود از احوالشان اطلاعي حاصل ميكرد و ما را آگاه ميساخت. در اين هنگام پيك بشارت رسيد كه: آنان بر دشمنان پيروز شدند و ايشان را يا كشتند يا مجروح و اسير كردند و اموالشان را غارت نمودند و فرزندان و عيالشان را به اسارت گرفتند.
چون سپاه در بازگشت خود به مدينه نزديك شد رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ و اصحاب با آنان برخورد كردند. زيدبن حارثه كه رئيس سپاه بود وقتي نظرش به رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ افتاد از شتر پياده شد و به سوي آن حضرت آمد و پاها و پس از آن دستهاي حضرت را بوسيد.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ نيز او را در آغوش گرفت و سرش را بوسيد. سپس عبدالله بن رَوَاحة و آنگاه قيس بن عاصم چنين كردند و رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ هم آنها را در آغوش گرفت. به دنبال آنها بقيه سپاه پياده شدند و در برابر آن حضرت ايستاده، به درود و صلوات بر او مشغول شدند و رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ پاسخ آنان را به خير داد و سپس فرمود:… آنچه را در اين سفر بدان برخورديد براي اين برادران مؤمن خود بازگو كنيد تا من گفتار شما را گواهي بكنم؛ زيرا جبرئيل به صدق گفتار شما مرا مطلع گردانيده است.
آن جماعت گفتند: اي رسول خدا، ما چون به دشمن نزديك شديم از نزد خود جاسوسي را فرستاديم تا از آنجا و عدد آنها ما را باخبر نمايد. آن جاسوس چون به نزد ما بازگشت، گفت: عددشان هزار نفر است. شمار ما دو هزار نفر بود ليكن گروه دشمنان از داخل شهرشان فقط با هزار تن بيرون آمده بودند، و سه هزار تن در داخل شهر باقي مانده بودند و چنين وانمود كردند كه ما فقط هزار نفر هستيم.
رفيق جاسوس ما به ما اين طور گزارش داد كه آنها در ميان خودشان ميگفتند ما هزار نفريم و آنها دو هزار و ما طاقت درگيري و نزاع با آنها را نداريم و هيچ چاره نداريم مگر آنكه در شهرمان متحصّن شويم تا آنكه آنها از اقامت و درنگ ما در منزلهايمان خسته شوند و ناچار بنا به مراجعت گذارند. ولي منظور حقيقي آنها اين بود كه ما را به غفلت اندازند و در بين خود چنين قرار گذاشته بودند كه در اين صورت ما بر آنها جرأت نموده چيره ميشويم و با لشكر بسيار به سويشان روي ميآوريم.
دشمنان داخل شهرشان شدند و درهاي شهر را به روي ما بستند و ما در خارج از شهر توقف كرديم. چون سياهي شب ما را در بر گرفت و شب به نيمه رسيد دروازههاي شهر را گشودند و ما بدون خبر از توطئه، همگي در خواب فرو رفته بوديم، به طوري كه هيچ يك از ما بيدار نبود مگر چهار نفر: اوّل زيدبن حارثه كه در گوشهاي از سپاه نماز ميخواند و مشغول قرائت قرآن در نماز بود. دوّم عبدالله بن رَوَاحه كه در جانب ديگري به همين گونه نماز و قرآن ميخواند. قُتادةبن نُعْمان و قَيْس بن عاصم نيز در جانب ديگر مشغول نماز و قرائت قرآن بودند.
در اين حال دشمنان در وسط شب تاريك از شهر بيرون شدند. و بر ما شبيخون زدند و ما را تيرباران كردند؛ زيرا آنجا شهر خودشان بود و به راهها و جايگاههاي آن مطلع بودند و ما بي اطلاع بوديم. ما با خود گفتيم مصيبت برما بزرگ آمده و در دام دشمن افتاديم. در اين شب ظلماني ما قدرت دفاع از تيرباران آنها را نداريم، چون ما تيرهايي را كه روانه ميساختند نميديديم. در همين غوغا كه تير از جوانب بر ما ميباريد ناگهان ديديم قطعهاي نور از دهان قَيْس بن عاصم خارج شد كه مانند شعله آتش فروزان بود و نوري از دهان قتادة بن نعمان خارج شد كه مانند تابش ستاره زهره مشتري بود و نوري از دهان عبدالله بن رَوَاحة خارج شد كه مانند شعاع ماه، در شب تاريك درخشان بود و نوري از دهان زيدبن حارثه ساطع شد كه از خورشيد طالع درخشانتر بود. اين انوار از چهار جانب چنان لشكرگاه را روشن نمودند به طوري كه از روز ـ آن هم وسط روز ـ روشنتر شد و دشمنان ما در ظلمت شديد بودند. ما آنها را ميديديم و ايشان ما را نميديدند. زيدبن حارثه كه سمت رياست سپاه را به عهده داشت ما را در ميان دشمنان پخش كرد و ما گرداگرد آنان در آمده، محاصرهشان نموديم و با شمشيرهاي برهنة ما يك عده كشته و جمعي مجروح و گروهي اسير شدند و سپس به شهرشان داخل شديم و غنيمتها را جمع كرديم. اي رسول خدا، ما شگفت انگيزتر از نورهايي كه از دهانهاي اين چهار نفر ساطع شده نديدهايم كه موجب تاريكي بر دشمنانمان شد،تا بدين وسيله توانستيم بر آنها غلبه كنيم.[1]
[1] . تفسير امام حسن عسكري ـ عليه السّلام ـ به نقل انوار الملكوت، ج 1، ص 211.